قديسان شهيد سرگيس و بكوس

در عهد امپراطوري رُم، گالريوس ماكسيمينيانوس ( 306 311 ب.م ) كه كليساي مقدس را مورد غضب قرار داده بود و مسيحيان را وادار به انكار خداي حقيقي مي نمود، اشخاصي پيدا شدند كه در تاريكي دنياي پر از گناه همانند ستاره اي درخشيدند. قديس سرگيز و بكوس دو نفر از صاحب منصبان دربار بودند كه در خانه پادشاه از اولويت برخوردار بودند.

قديس سرگيز مقام اول دربار را داشت و بعد از او بكوس. سرگيز در خانه خود خادمي داشت به اسم انطياقوس كه براي او خدمت مي كرد. از امپراطوري براي اين خادم خود تقاضاي منصب در دربار نمود و امپراطور او را حاكم و قاضي منطقه رود فرات نمود.

سرگيز و بكوس هميشه با هم دعا مي نمودند و كتاب مقدس مي خواندند و ايمان را به هر كسي كه علاقه به يادگيري داشت مي آموختند. دوستان آنها وقتي شهرت اين دو قديس را ديدند حسادت در قلبهاي آنها رسوخ كرد و ايمان مسيحي آنان را به امپراطور گزارش دادند.

امپراطور باور ننمود اما وقتي ديد كه از آمدن با او به معبد بتها امتناع ورزيدند و حضور نيافتند دستور داد تا دستگيرشان كنند و نزد او بياورند. اين قديسان در حضور حاكم نه تنها ايمان خود را انكار ننمودند بلكه با صراحت به ايمانشان به خدا اقرار نمودند. امپراطور با شنيدن سخنانشان بسيار خشمگين گرديد و آنها را از مقامشان خلع كرد، دستور داد تا لباس درباري و كمربند و گردنبد طلا كه نشانه مقام آنها بود از آنها پس گرفته شود.

بعد از خلع شدن از مقام، لباس زنانه به آنها پوشاندند و زنجير بر گردنشان انداخته در شهر گرداندند اما با وجود اين تحقيرات كه بر اين قديسان روا داشتند آنان همواره خداوند را حمد مي گفتند.

ماكسيمينيانوس براي آنكه بيشتر آنها را تحقير كند آنها را به شرق نزد انطياقوس كه قبلاً خادم آنها بود فرستاد تا برايشان حكم نمايد. منزل به منزل آنها را به نزد حاكم رساندند.

روز بعد حاكم در ديوانخانه حضور يافت و سرگيز و بكوس را نزد او آوردند حاكم رو به آنان نمود و گفت: اگر به پادشاه گوش كرده و بتها را مي پرستيديد نه مقامتان را از دست مي داديد نه مال و منالتان را. هم اكنون نيز اگر خواست او را به جاي آوريد مقامي بيش از پيش به شما ارزاني خواهد شد.

آقاي سرگيز من محبتهاي شما را فراموش نكرده ام به لطف و عنايات شما من به اين مقام نائل شدم. اما اگر به خواست پادشاه عمل ننمائيد مجبور خواهم شد تا فرمان ماكسيمينيانوس را به اجرا گذاشته و حكم شما را سختتر و تلخ تر نمايم.

اين شهيدان در مقابل اين درخواست گفتند كه ما هيچ وقت سنگ و چوب را سجده نخواهيم نمود بلكه براي عيسي مسيح تنها پادشاه جهان كه هر زانويي، چه در آسمان چه در زمين در مقابل او خم مي شود و هر زباني او را مدح خواهد نمود، ستايش مي نمائيم.

انطياقوس خشمگين كشته فرمان داد تا سرگيز را از ديوانخانه بيرون برند  بكوس را نگه داشته او را با روده تازه گاو ظالمانه شلاق زدند. مأموران آنقدر شلاق زدند تا از پاي در آمده و آنگاه حاكم دستور داد تا مأموران ديگري اين شكنجه را ادامه دهند. آنها نيز آنقدر ادامه دادند تا اينكه قديس بكوس زير آنهمه شكنجه و درد شهيد گشت.

مأموران بعد از مرگ اين شهيد تن بي جان او را به بيرون از دروازه هاي شهر در مكاني دور رها نمودند اما جسد اين شهيد مقدس از گزنده هر پرنده و يا حيوان درنده ي ديگري در امان ماند و شبانگاه راهبان از پناهگاههاي كوههاي اطراف سرازير شده و جسم مقدس او را با احترام در داخل غاري بخاك سپردند. سرگيس مقدس بر وي زاري بسيار كرد و سپس او را در خواب ديد و بكوس شهيد به وي نويد دا كه تا ابدالآباد در بهشت با هم خواهند بود.

روز بعد از آن انطياقوس از قلعه جنگي خود خارج گرديده روانه حصار شهر شد در تمام طول راه همواره در كنار قديس سرگيز راه مي رفت تا شايد او را از ايمانش باز گرداند اما موفق نشد و رو كرده به او گفت: من به جاي تو شرمسارم چون واقفم كه اين مقام را به الطاف تو دريافت نموده ام. قديس سرگيز سر خود را بلند كرده گفت: اين شرمساري زياد طول نخواهد كشيد در عوض خدايمان عيسي مسيح جلال ابدي خود را به ما عطا خواهد نمود.

از اين گفتار قديس سرگيز انطياقوس به خشم آمده دستور داد تا در كفشهاي او ميخ بكوبند و به پاهاي او بپوشانند و بعد او را در مقابل ارابه بدوانند از ابتداي شهر تا برج قلعه به فاصله 9 مايل. تمام پاهاي اين قديس آغشته به خون گرديد روز بعد همين شكنجه را ادامه دادند به فاصله 9 مايل ديگر او را جلو ارابه تا آستانه حصار دواندند. بدرستي درد و رنج طاقت فرسايي از  براي شهادت.

خود انطياقوس در مقابل اين نجيب زاده والامقام كه در رفاه بزرگ شده بود حيران ماند كه چگونه اين همه درد و عذاب را مردانه متحمل شد. هنگامي كه متوجه شد قديس سرگيز به هيچ عنوان ايمان خود را انكار نخواهد نمود حكم مرگ او را صادر نمود.

او را براي اجراي حكم به جايگاهي كه مي بايست به قتل برسد بردند در حالي كه جمع كثيري از مردم، مرد و زن و كودكان خردسال كه از مقاومت او شگفت زده شده بودند و در حالي كه اشك از چشمهايشان سرازير مي گشت او را همراهي مي كردند. هنگامي كه به قتلگاه رسيدند قديس سرگيز تقاضا نمود تا قبل از مرگ فرصتي بدو بدهند تا دعا بخواند. سپس دعا خوانده چنين گفت: خدايا اين عمل را بر آناني كه مي خواهند مرا بكشند مگير بلكه آنان را به ايمان واقعي هدايت نما، خداي من: روحم را در كنارت بپذير تا در ملكوت آسماني تو آرامش يابم. روحم را بدستان تو مي سپارم. من كه خادم تو هستم. به خاطر نام تو قرباني مي شوم.

قديس سرگيز صليب بر رخسار كشيد و زانو زده سر خود را در مقابل شمشير فرود آورد و روحش با فرشتگان بسوي آسمان پرواز نمود.

مسيحيان با احترام و عزت آنها را به خاك سپردند. چندي طول نكشيد كه آزار و اذيت كليسا به پايان رسيد. اسقفان گرد هم آمدند و زيارتگاهي بنا نمودند و با احترام بسيار استخوانهاي اين قديسان را در آنجا نهادند. اين دو قديس شهيد در روزگاران گالريوس ماكسيمينيانوس كه در سالهاي 311 306 ميلادي پادشاهي نمود تاج شهادت را دريافت نمودند.   

دير قديسان شهيد سرگيس و بكوس