شناسایی خدا و زندگی اجتمایی
در انجیل و در کتاب اعمال رسولان آشکارا " بین" اعلام مژده ملکوت" و "تعالیم مسیح" تفاوتی وجود دارد. عیسی مسیح و بدنبال وی رسولان اعلام می کنند که چگونه محبت نجات بخش خدای تعالی، همانند سامری نیک که در انجیل آمده است، انسان گناهکار و جریحه دار را فرا گرفته، شفا داد، و بر می خیزاند و در ادامه راه خود قرار می دهد.
پس از اعلام این مژده، مسیح و فرستادگان تاثیر این حادثه را در زندگی آدمیان آموزش می دهد. بسیاری از کلمات مسیح برای کسی که بدواً "مژده" را نشنیده یا نپذیرفته و آنرا با انگشت مانند حضرت توماس که پهلوی شکافته سرورش را لمس کرد، لمس نکرده است نا مفهوم و بدون معنی می ماند اما برای کسی که مژده مسیح و اثرات آنرا دیده و فهمیده است، محبت نجات بخش خداوند خود به خود مدل و محرک زندگی او می گردد و این بطرز شایانی در زندگی برخی از مردم مانند فرانسیس اسیسی نمایان است، اما نباید خود را فریب داده و تصور کنیم که این قدیس از ابتدا قهرمان تقوی بوده، بلکه او مردی بود که قبل از هر چیز بر اثر تجربه محبت خدا را لمس کرد.
اگر حقیقتاً تجربه محبت خدائی آفریننده محبت بین آدمیان است، آیا عدم تجربه این محبت نیز نمیتواند موجب پرورش بغض و کینه در انسانها گردد؟
و آیا درمان این بیماری شخصی و اجتماعی در بازگشت بسوی خدا و شناسائی راز محبت وی نیست؟
+ مرحوم اسقف یوحنا عیسائی
فرانسیس آسیسی
آئینهً مسیح

فرانسیس در قرن سیزدهم در یکی از شهرهای ایتالیا به نام آسیسی زندگی میکرد. آسیسی در شمال شرقی رم میان کوهستان آپنین که در مرکز ایتالیا از شمال به جنوب امتداد دارد واقع می باشد. این رشته کوهستان نسبتاً بلند و بیشتر آن غیر قابل عبور است ولی آسیسی سرگردنه جاده ایست که رم را به ساحل شرقی ربط میدهد به این دلیل از لحاظ تجارتی دارای اهمیت زیادی بوده است.
فرانسیس فرزند پیتر برنادن پارچه فروش توانگری بود که در آسیسی تجارتخانه داشت ولی اغلب به خاطر کارش مسافرتهای طولانی می کرد. آنروزها رسم بود که در زمان معینی بازرگانان معروف در یکجا جمع میشدند و کالاهای یکدیگر را معامله میکردند. این کار مستلزم سفر زیاد بود ولی در قرون وسطی مسافرت چندان به آسانی صورت نمی گرفت. از نظر ثروت و تجربهبازرگانان آن روزگار در جامعه مقام ارجمندی داشتند و ثروتمندترین آنها هم پارچه فروشان بودند. پیتر برنادن اغلب برای کار خود به فرانسه مسافرت میکرد و کم کم علاقه زیادی نسبت به آن کشور پیدا کرد. اتفاقا هنگامیکه زنش در سال ١١٨٢ کودکی زائید برنادن در فرانسه بود. مادر کودک خود را به نمازخانه آسیسی برد و آنجا او را بنام یوحنا تعمید داد ولی وقتیکه پدرش از فرانسه بر گشت کودک را فرانسیس نامید که به معنی فرانسوی کوچک میباشد. کودک به همین نام در میان شهر خود و بعدها در سراسر جهان شناخته شد. علاقه پدر به فرانسه در کودکی فرانسیس تاثیر عظیمی داشت. او نه تنها زبان ملی خود را که ایتالیائی بود یاد گرفت بلکه فرانسه را نیز میدانست و جوانمردی فرانسویان مورد توجه و علاقه او بود. فرانسیس هم مانند دیگر بچه های آسیسی رشد میکرد ولی تنها فرقی که با آنها داشت این بود که پول توجیبی اش بیش ازبقیه بچه ها بود. بچه های آسیسی تمام روز را در کوچه های تنگ آن شهر بازی میکردند ولی قبل از غروب آفتاب در میدان وسط شهر جمع میشدند و هر کدام به پایکوبی و آوازخواندن و رژه رفتن مشغول میشدند. ثروت و شهرت و نفوذ شخصیت خود فرانسیس باعث شد که در میان بچه ها مقام ریاست داشته باشد. فرانسیس با دست گشاده پول پدر را خرج میکرد گرچه پدرش آدمی بخیل و لئیم بود با اینحال دوست داشت که پسرش در میان بچه های دیگر محترم و سرفراز باشد و از این موضوع بر خود میبالید. مادرش که پیکا نام داشت از خانواده شریفی بود. در باره پسر خرد سالش خیلی فکر می کرد و در نهانی از ولخرجی او بسیار انوهناک بود. روزی یکی از همسایگانشان نزد مادر فرانسیس رفته و بطور سرزنش آمیزی رفتار فرانسیس را مورد انتقاد قرار داد. ولی مادرش در پاسخ گفت: من مطمئن هستم اگر خدا بخواهد او مسیحی خوبی می شود.
تا نزدیک هیجده سالگی فرانسیس با ولخرجی و اصراف زندگی میکرد. دارایی او سبب جلب دوستان و رفقای زیاد شد و رسم آنها چنین بود که لباسهای فاخر پوشیده و شبها به خیابان رفته آواز بخوانندو پایکوبی نمایند و به این خاطر به زنده ـ دلان معروف شدند. خواندن کتابهای متعدد به وی کمک نمود تا در رفتار خود نجیب و با ملاحظه باشد.
فرانسیس را میتوان در نوجوانی در نظر مجسم نمود که جوانی است فعال، سرزنده، خوش و خرم، نیرومند، شوخ و خیلی خنده رو این صفات تا پایان زندگی اش در او بود ولی بعدها از فروغ ایمان وی به درجه کمال رسید.
وقتی فرانسیس بزرگ شد پدرش او را در تجاتخانه خود بکار واداشت تا به رموز کا آشنا شود زیرا پدر مایل بود فرزندش تاجر شود. در تجارتخانه برنادن اتفاق مهمی در زندگی فرانسیس روی داد. چون روزی گدایی به آنجا آمد و بنام خدا صدقه خواست. فرانسیس مشغول فروختن مخمل و پارچه ابریشمی به یک مشتری توانگر بود و سماجت بی ادبانه گدا او را آزره ساخته با خوشونت گدا را از تجارتخانه راند. پس ازرفتن گدا، فرانسیس پیش خود گفت : اگر این مرد بنام پادشاه چیزی از من می طلبید آیا هر چه میخواست به او نمیدادم؟ اما چون بنام خدا از من چیزی خواست او را از در راندم. پس از کرده خود پشیمان شد و و مشتری را گذارده به بیرون دوید و در اطراف به جستجو پرداخت تا گدا را پیدا کرد. پس هر چه داشت به او بخشید و از همان دم با خود عهد بست که هرگز از کمک به بینوایان روی نگرداند.

فرانسیس دل و فکر خود را معطوف به کسب پدر ننمود زیرا دوستانش در او خیلی نفوذ داشتند و او نمی توانست مدت زیادی از آنها جدا باشد. وقتی صدای دوستانش را می شنید همه چیز را ترک کرده بدنبال آنها میرفت. در آنزمان هیچ چیز نمی توانست مانع رفتن او گردد. در این موقع در تاریخ سیاسی شهر آسیسی اتفاقی روی داد که تغییر عظیمی در زندگی فرانسیس بوجود آورد یعنی میان آسیسی و دهکده مجاورش جنگ روی داد و فرانسیس داخل ارتش شد. آسیسی در جنگ مغلوب گردید و فرانسیس هم با عده دیگری اسیر شد.
در آنزمان دولت ایتالیا هیچ اتحاد ملی و حکومت مرکزی نداشت. کشور ایتالیا به چندین قسمت مستقل و شهرستان مانند ونیز، ژنو، میلان و قصبه هائی مانند آسیسی تقسیم شده بود. امپراطوری اطریش پی در پی میکوشید تا ایتالیا را به تصرف خو در آورد و گر چه موفق به شکست دادن سپاهیان ایتالیا هم میشد با اینحال هرگز نتوانست ایتالیا را در تصرف خویش نگهدارد، زیرا همینکه ارتش اطریش از ایتالیا بر میگشت و از کوههای آلپ میگذشت شهرستانهای ایتالیا بر علیه اقتدار امپراطور اطریش شوریده باز استقلال خود را بدست می آورد.
قطعاً فرانسیس هم مانند جوانان دیگر ایتالیا در آن دوره غیرت و حرارت زیادی برای آزادی و استقلال شهر خود داشت. وی در شمار آنهائی بود که دیواری بدور شهر آسیسی ساختند تا از حمله همسایگان متجاوز محفوظ بماند زیرا آنروزها خیلی اتفاق می افتاد که شهرستانها و شهرهای ایتالیا با یکدیگر کشمکش و جنگ نمایند. در سال ١٢٠٢ هنگامیکه فرانسیس بیست سال داشت آسیسی برای دفاع از خود به جنگ اشتغال داشت. گویند برخی از سرشناسان شهر به شهر خود خیانت کرده و به دشمن پیوستند ولی فرانسیس شریفتر از آن بود که چنین کاری کند. وی با دلیری و بی باکی برای استقلال دهکده خویش جنگید و وقتی شکست خورد با بقیه سربازان به اسارت گرفته شد. یکسال تمام فرانسیس در زندان بود و در پایان سال اختلاف میان آسیسی و دهکده مجاورش بر طرف شد و زندانیان سیاسی آزاد گردیدند. این تجربه فرانسیس هم در زندگی او اثر مهمی داشت زیرا دوازده ماه از همه خوشیهای جوانی مزاجی و عیش و نوش اصاف و بی قیدی زندگی پیشینش دور بود. با اینکه زندان معمولاً برای کسی سود بخش نیست با اینحال فرانسیس در طی مدت زندانیش چشم درونی اش باز شد و شخصیت عالی خویش را شناخت. پیش از زندانی شدنش دوستانش به او هیچ فرصت نمیدادند که به تفکر جدی و صحیح بپردازد ولی در زندان که مجبور بود تنها بماند ناچار بخود آمده آن روح عالیتری را که در خود بود پیدا کرد.
فرانسیس مانند بعضی اشخاص دارای دو طبیعت نبود بلکه همان یک روح باطنی که داشت به دو طریق نمایان میساخت زیرا چنانجه گفته شد استعداد مخصوصی که او برای شوخی و مزاح در خیابانها داشت بعدها فقط تغییر وضع و شکل داد و او را زنده دل در راه خدا نمود بطوریکه بعداً هم این لقب به او داده شد.
پس میبینیم که فرانسیس روحیه خود را تغییر نداد بلکه فقط به طرز دیگری آنرا ظاهر ساخت. به هر صورت تغییر بزرگی در او داده شد و بسوی خدا روی آورد ولی این بازگشت بتدریج صورت گرفت و از زندان شروع شد. در زندان فرانسیس شخصیت عالی خود را شناخت و به فکر افتاد که چگونه و با چه منظوری بقیه زندگی خود را بگذراند. او نمی توانست در آن موقع به این پرسشها ترتیب اثری بدهد ولی تصمیمی که گرفت این بود که دیگر نباید به زندگی خود به طریقی که در سابق بود برگردد بلکه مقصود حقیقی زندگی خویش را بدست آورد.
شرح زندگی او در زندان ثبات قدم او را ثابت میکند. تبسم نمودن در موقع لذت و خوشی آسان است ولی تبسم در برابر مشکلات مستلزم شهامت و مردانگی است وبه عبارت دیگر استقامت در برابر آزمایش دشوار است ولی با اینحال فرانسیس از عهده این کار بر آمد. حتی در زندان هم او شوخ طبعی و زنده دلی خود را از دست نداد و نه تنها خود بلکه اطرافیان خویش را هم شاد میساخت. یک نفر نیز در زندان بود که به علت رفتار خشکش هیچکس او را دوست نداشت. فرانسیس تنها کسی بود که با وجود تمام کج خلقیهای آنمرد با او مصاحبت مینمود و با لاخره با مهربانی و خوشروئی دل او را ربود.
پس از آزاد شدن از زندان باز فرانسیس بر حسب عادتش به زندگی سابق و معاشرت با رفقای قدیم خود بازگشت.
گویا ایندفعه بواسطه ایام تاریکی که در زندان داشت در خوش گذرانی افراط بیشتری نمود ولی بزودی سخت نا خوش شد تا حدی که نزدیک بود بمیرد. ناخوشی او باعث شد که بزندگی با نظر بهتری نگاه کند و همین که بهبود یافت باز قوی دل گردید و تنها به مزرعه و صحرا روی آورد. در این موقع دچار یک تشویش روحانی و تحقیر نفس و عدم رضایت درونی از وضع زندگی گذشته شده و از یادآوری آن وقایع شرمنده و پیش نفس خود خجل بود. او هنوز راه کسب شادمانی را نیافته بود ولی در آن موقع بطور قطع طریق سابق خود را که با لاخره او را به با تلاق خجلت و شرمساری انداخته بود ترک کرد. در آنموقع راجع به مفاخر نظامی خوابها میدید از جمله شمشیر و نیزه ها ئی به شکل صلیب آویخته میدید. وقتی از خواب بیدار میشد آن خوابها را چنین تعبیر مینمود که باید به میدان جنگ برود. در آن زمان نیز ایتالیا دستخوش جنگ بود و همان وقت شنید که یکی از دوستانش یعنی آن شخصی که در زندان با او آشنا شده بود به جزیره سیسیل در جنوب ایتالیا رفته تا در جنگ به مردم آن نواحی کمک کند. فرانسیس نیز تصمیم گرفت که به دوست خود بپیوندد. پس به بهترین وجهی که زندگی تجمل آمیز او اجازه میداد مانند سلحشوران فرانسوی خود را آراسته و عازم سفر گردید. همینکه میخواست با تکبر تمام از دروازه آسیسی خارج شود آخرین لاف خود را زده چنین گفت: وقتی برگردم شوالیه بزرگی خواهم بود.
هنوز انعکاس صدای او از بین نرفته بود که خودش از نظر ناپدید گردید. فرانسیس از این کار خود بی اندازه شاد بود زیرا تنها آرزوی او این بود که شخص عالیمقام و مهمی شود و گمان میکرد که به این طریق به آرزوی خود برسد. ولی او هم مانند پولس رسول چنانکه در کتاب اعمال رسولان نوشته شده فقط "بر میخها لگد میزد" هنوز کاملاً از آسیسی بیرون نرفته بود که باز مریض شد و مجبور به بازگشت گردید. ناکامی در این امر بی اندازه بر او و پدر و مادرش دشوار آمد بلاخره همه خوابها و خیالهای فرانسیس بی نتیجه شد و افکار بلندی که در سر خود میپرورانید از بین رفت. این مدت در زندگی او بحران بزرگی بود ولی وقتی انسان در سختی و تنگی باشد در آن وقت فرصت انجام اراده خود را پیدا می کند.
باز فرانسیس در اطراف شهر بگردش پرداخت و گاهی به اتفاق یکی از آشنایان خود که بعدها پیروصمیمی او گردید به گردش میرفت و گاهی هم این کار را تنها انجام میداد. در این موقع فرانسیس دچار ناخوشی فکری و روحی سختی گردید و در طی این مدت کلیه مراحل لازم برای یک تولد تازه را تحمل کرد زیرا واقعاً برای او تولدی در پیش بود که او را آدمی نوین و روحانی گرداند.
پیش از اینکه جلوتر برویم به شرح بعضی از صفات فرانسیس میپردازیم. وی نسبت به بیچارگان و نیازمندان دلی نرم پیدا کرد، همان دلی که محبت دوستان و خلق خوش از آن تراوش میشد. نسبت به بینوایان سخاوت زیادی ابراز میداشت. فرانسیس از آن دسته اشخاص سنگدلی نبود که حاضر نباشد از دایره محدود دوستان خود اندکی فکر خود را منصرف کرده و متوجه بی چیزی و پریشانی مردمان اطراف خود نشوند. چه بسا اوقات دلش برای گدائی سوخته تمام پولش را بدو می بخشید و گاهی هم لباسهای خود را در آورده به آنها میداد و اغلب بدون کت یا پیراهن بخانه بر میگشت. شاید فقط عده معدودی وقتی او را برهنه بسوی خانه روان میدیدند متوجه بی لباسی او میشدند زیرا وی در نظر آنها به زنده دلی و شوخ طبعی معروف بود و بنا بر این کار او هم در نظر آنها یک نوع شوخی می آمد. به هر صورت بینوایان آسیسی او را دوست می داشتند و هنگامیکه دوستان دیگرش او را ترک گفتند آنها بیشتر نسبت به او محبت و همدردی نشان میدادند چون در آنموقع فرانسیس از چنگ رفقای عشرت طلب سابق خود راحت شده بود.
فرانسیس که میل نداشت بنظر مردم منزوی و گوشه نشین بیاید و مطلقاً خود را از معاشرت دوستانش بر کنار بدارد بنا به رسم سابق خود آنها را به میهمانی دعوت کرد. دوستانش چنین تصور کردند که این دعوت نشانه بازگشت فرانسیس از افکار جنون آمیز خود میباشد و پیش خود میگفتند این حالت موقتی است و بزودی برطرف می شود.
پس بار دیگر رفقای دیرین با زنده دلی و شوخ طبعی دور هم جمع شدند. بعد از ختم میهمانی بنا به عادت قدیم به خیابان و کوچه رفته پای کوبان آواز و سرود میخواندند و فضای آرام آسیسی را با آواز بلند خود پر میساختند در حالی که دوستان فرانسیس خانه را ترک میکردند متوجه نشدند که فرانسیس در میان ایشان نیست و وقتی به خیابان رفتند تازه دریافتند که فرانسیس در جمع ایشان نیست. چون به خانه برگشتند با کمال شگفتی دیدند که فرانسیس تنها در خانه بفکر فرو رفته است. یکی از دوستانش از وی پرسید: تو چته؟ و دیگری از روی طعنه گفت: نمی بینی که در فکر زن گرفتن است؟ این تذکر فرانسیس را بخود آورد و با تذکر به کسی که این موضوع را بیان کرده بود گفت: بله در فکر زن گرفتن هستم ولی زنی که خیلی زیباتر و پاکتر از آن است که شما تصور میکنید. دوستانش از این کنایه چیزی نفهمیدند ولی فرانسیس میدانست که عروس او که خواهد بود.
ماخذ: ماهنامه مرگا شماره ٢٢
ادامه