image

Image

Image

Image

image

 

 

شهر آسیسی دارای مزارع سبز و خرم بود که این مناظر نمایانگر دست پر توان خالق طبیعت بود و شخص وقتی از آنجا میگذشت بی اختیار میشد. ولی طبیعت احساسات شخص را به هیجان می آورد نه اینکه آنها را خاموش کند یا از بین ببرد. در آن شرایط فکری فرانسیس خیلی کم می توانست از طبیعت کمک کسب کند زیرا طبیعت با قلبی که متحمل رنج و زحمت است همدردی نمی کند بر عکس در جائی که عظمت طبیعت نمایان است حس تنهائی شخص مضاعف میگردد. وقتی انسان از طبیعت الهام روحانی کسب نماید دارای حالات و خصوصیات معینی میشود ولی فرانسیس از آن قبیل اشخاص نبود. او یاری میخواست که همدرد او شود، و او را از سیاه چال گناه و نا امیدی بیرون آورد و درون او را تربیت و اصلاح کند.
یک روز در حینیکه فرانسیس به تنهائی گردش میکرد در یکی از کوههای نزدیک آسیسی غاری دید، این غار از آن غارهائی بود که مسیحیان در آن صلیبی با مجسمه مسیح بروی آن گذارده و پرستشگاه مخصوص مسافرین قرار داده بودند. این نوع پرستشگاههای میان راهی در کشورهای سویس و ایتالیا و بعضی دیگر از کشورهای اروپائی زیاد دیده میشود.

فرانسیس تخم ایمان به مسیح را در دل داشت یعنی مادرش و محیطی که در آن پرورش یافته بود آنرا در دل گذاشته بودند زیرا در قرون وسطی کلیسا کاملاً بر زندگی اعضا خود تسلط داشت و همه مردم دارای یک مذهب و یکنوع عقیده بودند. وقتی فرانسیس در غار مسیح را بروی صلیب با دستهای گشوده دید این منظره تاثیر عظیمی در او گذاشت و در پای صلیب بزانو در آورد. در همان وضع با آه و ناله دل پر دردخود را آسوده ساخت برای گناهان گذشته اش گریست و برای کارهای ناشایستی که در جوانی از او سر زده بود از خداوند بخشش طلبید و در همان دم یک مرحله از تغییر قلب خود را پیمود. بدین طریق که از روش قدیم خود یکباره دست کشید. فرانسیس میدانست که چه چیزها را برای برای ابد باید از خود دور کندولی هنوز رویای کار آینده خود را ندیده و آن مروارید گرانبهائی را که انجیل بدان اشاره میکند نیافته بود. چنانکه نوشته شده: "هر که سئوال کند یابد و کسی که بطلبد در یافت کند و هر که بکوبد برای او گشاده خواهد شد" .
فرانسیس از گذشته روی گردانید و توبه کرد و از آن پس با دلی آرام و فکر آسوده به آینده متوجه گردید. در اینموقع نیز فرانسیس سفری به رم نمود. این سفر شامل تجربه خیلی مهمی میباشد. وقتی فرانسیس عده کثیری از بینوایان را در محوطه بیرون کلیسای بزرگ دید تصمیم گرفت که خود مفهوم گدائی را درک کند. پس لباس خود را به گدائی بخشید و لباس ژنده او را پوشیدو در کنار جاده ایستاد و از بامداد تا شامگاه گدائی کرد
از آن روز به بعد هر اثری از تکبر در او بود از بین رفت و پس از بازگشت به آسیسی سخاوت او نسبت به بینوایان دو برابر گردید. کم کم بر او ثابت شد که زندگی در فقر و انکار نفس راه خدمت به برادران بینوای خود میباشد. دو سال از ابتدای تغییردر فکر او گذشته بود ولی حس میکرد که تربیت روحانی او هنوز برای آخرین اقدام از خودگذشتن برای همیشه کامل نیست.
در طی این مدت فرانسیس مرتباً به نمازخانه های بسیاری که بعضی از آنها هنوز در جاده های آسیسی پراکنده هستند میرفت و با زندگی مسیح آشنا میشد. زیرا در این نمازخانه ها کشیشان انجیل را با صدای بلند میخواندند. طرز زندگی مسیح جلب توجه او را نمود و سخنان عیسی که میفرماید: " بدنبال من بیا" در گوشهایش طنین انداز میشد.
روزی هنگامیکه فرانسیس سوار بر اسب بود و از یکی از جاده های فرعی میرفت جزامی را دید که با رنگ سفید و موحش بسوی او می آمد فرانسیس بسرعت سر اسب را بطرف دیگر گردانید زیرا همیشه به دیدن جذامیان حالش تغییر میکرد و بد میشد. ولی پس از اینکه اندکی پیش خود اندیشید خود را سرزنش نمود و بیاد آورد که داشتن این نفرت برای شاگرد مسیح بودن نا شایسته است. پس کاملاً خجل شد اسب خود را بطرف جذامی رانده از اسب پیاده شد و دست بگردن جذامی انداخته او را بوسید و هر چه پول داشت به وی داد. این کار برای او پیروزی بزرگی بود زیرا در این موقع آخرین آثار ترسش از بین رفته و حتی جذامیان را هم دوست میداشت. یک مرحله دیگر یعنی آخرین مرحله تغییر قلب فرانسیس به قراری است که در پائین نوشته شده.

 

 

در اطراف آسیسی، چندین پرستشگاه وجود داشت ولی فرانسیس یکی از آنها را بیشتر از همه دوست میداشت. این نمازخانه پرستشگاه دامیان مقدس نام داشت که روی گوهی واقع بود و از آنجا تمام شهر آسیسی دیده میشد. در آنجا کشیش فقیری زندگی میکرد که همچون ساختمان آن نقطه پیر و از کار افتاده شده بود. نمازخانه آن پرستشگاه فقط قربانگاهی و صلیبی با مجسمه مسیح داشت. روزی فرانسیس در مقابل آن صلیب چنین دعا کرد: ای خدای بزرگ و پر جلال و تو ای عیسی از تو استدعا میکنم که فروغ خویش را بر فکر تاریک من بتابان. ای خدا مرا دریاب تا در همه چیز فقط بر طبق اراده تو عمل کنم.
در این وقت چشمان او به شکل عیسی که بر صلیب میخکوب شده بود دوخته بود و چنین بنظر می آمد که عیسی با دستهای گشاده خود او را به آغوش خویش میخواند و میگوید: " به نزد من بیا من رنج میبرم" در حالیکه همه حواسش بدان صلیب و مسیح مصلوب بود، منظره عجیبی دید. او دید مسیح خداوند از مردگان برخاسته و زنده است و آواز او را در اعماق قلب خود شنید. در آنموقع خداوند هدیه او را که شامل زندگی و خدمت او به خاطر مسیح بود پذیرفت و چون فرانسیس به این امر اطمینان یافت دلش از آرامش و سلامتی شاد و پر فروغ گردید.
مقدسین با اینگونه تجربیات آشنا هستند و محققاً فرانسیس هم یک مقدس حقیقی بوده است. وی نیز مانند مقدسین میتوانست فریاد زده بگوید: " خدای محبوب من از آن من است و من از آن او" ولی تقدس فرانسیس یک جنبه عملی داشت، یعنی فرانسیس میل داشت محبت خود را نسبت به مسیح بوسیله خدمت عملاً نشان بدهد.

خود مسیح هم از جهان فرار نکرد بلکه برای آن رنج برد و بلاخره زندگی خود را بخاطر آن داد. وی در رفتار ساده روزانه خود محبت خدا را در دنیا و برای دنیا ظاهر ساخت.
فرانسیس تصمیم گرفت که همان نوع زندگی را در زندگی خویش مانند آینه منعکس سازد و حقیقتاً از مسیح تقلید نماید.
اولین خدمت و محبتی که از فرانسیس عملاً دیده شد تعمیر نمازخانه دامیان مقدس بود که در آنجا آن رویای روحانی را دیده بود و چشم روحانیش باز گردیده بود. دوستان به خاطر دارند که موقع بنای حصار اطراف آسیسی فرانسیس در کار ساختمان تجربه ای بدست آورده بود. در این زمان این تجربه خیلی بدردش خورد و از این تجربه برای تعمیر نمازخانه استفاده کرد. وی ابتدا به اطراف رفت و از مردم تقاضای آجر نمودو آنها یا آجر می بخشیدند و یا در عوض کمی پول می دادند. فرانسیس تقریباً دست تنها و به کمک کشیش پیر نمازخانه توانست تمام ساختمان را تعمیر کند. در مورد این اقدام برای فرانسیس هم اتفاقات جالب روی داد که اهمیت مخصوصی در زندگی او داشت زیرا نشان میداد که بطور کلی از گذشته روی برگردانده است.
نخست برای تهیه روغن چراغ فرانسیس هر چه پول داشت به کشیش بخشید تا چراغ قربانگاه همیشه روشن باشد. سپس اسب و بعضی از لباسهای قیمتی خود را به یک مرکز تجارتی که پدرش برای کار خود او را باها به آنجا برده بود رفت و هر چه داشت فروخت و پیاده به نمازخانه دامیان مقدس برگشت و هرچه پول داشت به کشیش داد. کشیش به اندازه ای متحیر بود که نمیدانست آنرا بپذیرد یا نه ولی فرانسیس او را وادار به قبول پول نمود.

در این ضمن پدر فرانسیس که دید پسرش چند روزی است که به خانه نیامده مضطرب گشته و همه جا بدنبال وی گشت و بلاخره فهمید که او در نمازخانه دامیان مقدس است، پس خیلی غضبناک شد و چند نفر از همسایگان را جمع کرده تصمیم گرفت که به نمازخانه وارد شده و فرانسیس را بزور به خانه باز گرداند.
فرانسیس از قضیه آگاه شد و خود را پنهان نمود در حالیکه به حضور خدا زاری و ناله مینمود از او خواست که راه عمل را به او نشان بدهد. ضمناً پدر از یافتن او ناامید شده به خانه بازگشت. ولی فرانسیس که میدانست سرباز مسیح است تصمیم گرفت که با شهامت و مردانگی به آسیسی رفته و به وضوح و بدون ترس تصمیم خود را با پدرش در میان بگذارد. از این رو از نمازخانه دامیان حرکت کرده و وقتی در کوچه های آسیسی راه میرفت یک دسته از بچه ها که او را دیوانه می پنداشتند دور او را گرفته و بسوی او سنگ می انداختند و به او ناسزا میگفتند. در حینیکه فرانسیس میرفت صدای هیاهو پیوسته بیشتر میشد تا به خانه برنادن رسید. پدرش از خانه بیرون آمد تا ببیند این هیاهو برای چیست ولی خیلی خجالت کشید وقتی دید نام او مورد تمسخر قرار گرفته و پسرش مایه خجالت و بدنامی او و خانوادهاش شده است. پس گریبان پسر را گرفته او را بخانه کشید و نسبت به او خیلی با خشونت رفتار کرد و بالاخره او را در اتاقی حبس کرد.
با اینحال فرانسیس بر سر تصمیم خود ایستاده بود. پس از چند روز پدر فرانسیس مجبور شد که به سفر برود. پیکا، مادرش که میدانست زور و فشار برای تغییر تصمیم پسرش موثر نیست سعی نمود که با محبت و مهر و شفقت در قلب فرزندش رسوخ نماید. او موفق به تغییر تصمیم فرزندش نشده و بلاخره او را از اتاق خارج کرده آزاد نمود و فرانسیس باز به نمازخانه دامیان مقدس برگشت.
وقتی پدر برگشت و فرانسیس را در آنجا ندید خیلی از دست زنش عصبانی شد و حتی برای اینکه سستی نشان داده بود و گذاشته بود فرانسیس برود او را سرزنش نمود و پس از آن به نمازخانه دامیان مقدس رفت. پدر به او گفت که باید از آسیسی بکلی خارج شود ولی فرانسیس به وی جواب داد که او دیگر خادم مسیح شده. پس پدر فرانسیس به قضات شکایت نمود و وقتی فرانسیس به حضور آنها آمده گفت که چون او خادم کلیسا میباشد قضات نمیتوانند او را محاکمه نمایند. پس موضوع به اسقفی که طبعاً طرفدار عضو کلیسا میباشد محول شد. اسقف به فرانسیس گفت آنچه از دارائی پدرت در پیش تو هست به او پس بده . این کار برای فرانسیس دشوار نبود و فوراً پشت پرده رفته و پس از چند لحظه برهنه بیرون آمدو لباسهائی که سابقاً پوشیده بود همه را زیر بغل داشت. پس لباسها را جلوی اسقف گذاشت و در حضور اسقف و قضات چنین گفت: همه شما بدانید و آگاه باشید تا این زمان من پیتر برنادن را پدر خود میخواندم ولی اکنون میخواهم خدا را خدمت کنم. از این پس نمی خواهم هیچکس را پدر بخوانم جز پدری که در آسمان دارم.
پدر فرانسیس بقدری خسیس و بی رحم بود که بدون هیچگونه اندیشه ای لباسهای او را برداشته با خود برد و در اینحال اسقف که دید فرانسیس از سرما میلرزد لباس خود را در آورده به او داد تا بپوشد.

اتفاق اخیر به این فصل از زندگی فرانسیس خاتمه داد، زیرا پس از آن به کلی قطع رابطه با خانواده خود و با گذشته نموده و اکنون آزاد بود هر طور که خداوند می خواهد با آینده خود روبرو شده و نقشه زندگی اش را بر وفق خواست خدا بمورد اجرا در آورد.
بعد از آن مدتی به نمازخانه دامیان مقدس برنگشت و به گردش در اطراف جنگل پرداخت. چندی نیز به خدمت جذامیان درآمد و آنان را یاری نمود و سپس جامه خاکستری رنگی بر تن کرد و در خیابانها سرود میخواند و از مردم طلب آجر مینمود، بعضی او را دیوانه می پنداشتندو بعضی نیز به او کمک میکردند. ولی همیشه رفتار مسیح سر مشق او بود. بلاخره کار نمازخانه در سال ١٢٠٨ به پایان رسید و این موفقیت او را تشویق کرد که به تعمیر نمازخانه های دیگر اطراف آسیسی اقدام کند.

ادامه